مهدی یارمهدی یار، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

مهدی یارو متینی از آسمان

 

 

ژست های مهدی یار جان

 

 

 

 

 

 

تولدت مبارک

مهدی یار مامان سلام ۱۶ آذر شد و من اصلا شب خوابم نبرده بود استرس داشتم صبح نمازم خوندم و بعد رفتم یه دوش گرفتم و آماده شدم یادمه که بارون شدیدی میومد ما با مامان جون حمیده و آقا جون محمد و بابا علیرضا رفتیم به سمت بیمارستان اونجا که رسیدیم مامان گلی هم اومده بود بعد از یه چند دقیقه من وارد اتاق شدم لباسام عوض کردم و بعد خانم دکترت دکتر شهلا نوری اومد اتاق عمل و بعد من بیحس کردن و بعد دست به کار شدن راستی دکتر میگفت که مهدی یار داره از داخل بیرون نگاه میکنه و بعد ازچند لحظه صدای گریه تو پسر گلم بلند شد. مهدی یاری ازآسمان به دنیا اومد   ...
9 ارديبهشت 1391

مهدی یار و برف

      سلام مهدی یار جان اینجا جلو خونمونه و شما با عمو رضا رفته بودی تا برف و ببینی  خیلی وقت بود که برف درست و حسابی نیمده بود دی ماه 89 بود و از قضاء بابا علیرضا تو فوتبال پاش شکسته بود اون شب با عمو چندتا از شما پسر گل عکس گرفتیم. ...
9 ارديبهشت 1391

سخن کودکان با خدا

خدای عزیز! چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟ خدای عزیز! وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمه‌ای نزنی. دوست تو (اما نمی‌خواهم اسمم رو بگم) خدای عزیز! لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هیچ چیز او تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی. خدای عزیز! لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه می‌کنم
29 ارديبهشت 1390

سخنی با خدا

از خدا خواستم عادت هاي زشت را تركم بدهد.   خدا فرمود: خودت بايد آنها را رها كني.   از او خواستم فرزند معلولم را شفا دهد.   فرمود:لازم نيست، روحش سالم است . جسم هم كه موقت است.   از او خواستم لااقل به من صبر عطا كند.   فرمود: صبر،حاصل سختي و رنج است. عطا كردني نيست، آموختني است.   گفتم مرا خوشبخت كن.   فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.   از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نكند.   فرمود: رنج از دلبس...
24 اسفند 1389

ننه نقلی

حالا چرا قایم میشی البته خب خجالت میکشی که مثله دخترخانما شدی آقا مهدی یار                             ...
24 اسفند 1389

تولدت مبارک

مهدی یار مامان سلام ۱۶ آذر شد و من اصلا شب خوابم نبرده بود استرس داشتم صبح نمازم خوندم و بعد رفتم یه دوش گرفتم و آماده شدم یادمه که بارون شدیدی میومد ما با مامان جون حمیده و آقا جون محمد و بابا علیرضا رفتیم به سمت بیمارستان اونجا که رسیدیم مامان گلی هم اومده بود بعد از یه چند دقیقه من وارد اتاق شدم لباسام عوض کردم و بعد خانم دکترت دکتر شهلا نوری اومد اتاق عمل و بعد من بیحس کردن و بعد دست به کار شدن راستی دکتر میگفت که مهدی یار داره از داخل بیرون نگاه میکنه و بعد ازچند لحظه صدای گریه تو پسر گلم بلند شد. مهدی یاری ازآسمان به دنیا اومد   ...
24 اسفند 1389

انتخاب اسم

من وبابا تقریبا دو سالی میشد که نامزد بودیم من خونه آقا جون محمد بودم که  آقا مهدی یار که از دوستای آقا جون بود اومد خونشون برای درست کردن لوله ها اونجا بود که برای اولین بار اسمت به گوشم خورد و خوشم اومد  .
24 اسفند 1389